جا افتاده ها...
(این یادداشتها رو تازه کشف کردم تو یکی از پوشه های گوشیم...گذری به شش ماهگی پسرم...) مثل دیشبی دیشب حمید خسته بود و ساعتای یازده و نیم خوابید . کمیل خوابشو گرفته بود و داشت برای شب زنده داریش بیدار میشد ! که چند لحظ بعد هم بیدارشد . من و کمیل ساعت یک و نیم بامداد : من: لالا لالا لالا لالا ... بخواب نازم ... گل یاسم ... کمیل : ( چشما اندازه توپ گلف،در جستجوی وسایل جالب اتاق ) اووووووم ... اووووووم .... اَبووووووو ... اَبوووو ....( همه ی اینا رو با ناز و کشدار هم میگه نصفه شبی !!) اره یا نه ! ؟ صبح ها وقتایی که کمیل میخواد بیدار شه و غلت زدنا و پهلو به پهلو شدناش مال خواب دیدن نیست،فقط یه راه فهمیدن...